به تو حق می دهم اینگونه ببازی شب و روز
بسم الله الرحمن الرحیم
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز
اشک نه خون دل از چشم تو جاری شب و روز
به تو حق می دهم اینگونه بباری شب و روز
در نگاه پر از احساس تو مهمان شده ام
گریه در گریه به همراه تو باران شده ام
گفتم از آتش و… در بین گلو بغض شکست
بند بند دلم از ماتم و اندوه گسست
زخم پهلوی تو داغی شد و برسینه نشست
باید آرام شوم شکر خدا فاطمه هست
اشک مظلوم از این چشم روان است هنوز
یاس از اشک شقایق نگران است هنوز
بعد تو زخم زبان همدم و همراه من است
شب سکوتی است که با چشم ترم هم سخن است
همه دردم از این مردم پیمان شکن است
بی تو کار در و دیوار دلم سوختن است
غم دوری تو کم نیست خدایا چه کنم؟
گریه ام دست خودم نیست خدایا چه کنم؟
کاش اینگونه نگاهت به جهان سرد نبود
ماجرای تو پر از مردم نامرد نبود
غزل زندگیت قافیه اش درد نبود
رنگ این چهره نیلوفریت زرد نبود
چشمها را بگشا رو به علی باز بخند
آسمانی شده ای لحظه پرواز بخند
در سکوت شب و دور از همه چشمان جهان
یک در سوخته شد باز و سپس گریه کنان…..
مادری رفت بدان جا که از آن هیچ نشان…..
مرد با بغض چنین گفت که در طول زمان-
پی این تربت گمگشته کسی می آید
«مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید»