بسم الله الرحمن الرحیم
رفتی و خاطره ها پنجره را وا کردند
هی نشستند و فقط گریه تماشا کردند
صورت مرد در این هیمنه دیدن دارد
گونه وقتی بشود آینه دیدن دارد
گونه اش آینه بندان به نظر می آید
چقدر عشق به چشمان پدر می آید
اشک و لبخند علی، آه عجب تلفیقی
نیست برّنده تر از تیغ سکوتش تیغی
بوی بدر و احد و خیبر و خندق دارد
ذولفقاری که اگر دق بکند حقّ دارد
قسمت این بود که من همدم بابا باشم
بعد از این مثل خودت ام ابیها باشم
بعد از این داغ که آتش به همه عالم زد
من خودم شانه به موهای خودم خواهم زد
رفتی و مبدأ غم را به دلم آوردی
با همه کودکیم خوب بزرگم کردی
میروم در دل آتش، به خدا باکی نیست
راستی مادر من، چادر من خاکی نیست!!!
آتش از داغ غمت سوخته، بی تاب شده
از خجالت زدگی خاک رهت آب شده
آب گفتم چقدر حرف به ذهنم آمد
یک کفن باز از این چند کفن کم آمد
غم نباید به گل فاطمه غالب بشود
مانده تا زینب تو ام مصائب بشود
داغ محسن چقدر زود زمین گیرت کرد
پیش از آنی که خودت پیر شوی پیرت کرد
جای آن لاله خدا یاس به ما خواهد داد
محسنت رفته و عباس به ما خواهد داد
آه… افتاده کنون بند به دستان پدر
بعد از این حادثه سوگند به دستان پدر
که منم شیرترین دختر این خطّه، منم
دختر شیر خدا هستم و خود شیر زنم
با همه دختری ام مرد تر از مردانم
تا ابد پای حسین بن علی میمانم
شهر در سیطره ی شوم شبی تاریک است
باید آماده شوم روز دهم نزدیک است…