هَمسا

new experience of life on Islamic way

new experience of life on Islamic way

۴ مطلب با موضوع «شعر :: شعر فاطمی» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

رفتی و خاطره ها پنجره را وا کردند
هی نشستند و فقط گریه تماشا کردند

صورت مرد در این هیمنه دیدن دارد
گونه وقتی بشود آینه دیدن دارد

گونه اش آینه بندان به نظر می آید
چقدر عشق به چشمان پدر می آید

اشک و لبخند علی، آه عجب تلفیقی
نیست برّنده تر از تیغ سکوتش تیغی

بوی بدر و احد و خیبر و خندق دارد
ذولفقاری که اگر دق بکند حقّ دارد

قسمت این بود که من همدم بابا باشم
بعد از این مثل خودت ام ابیها باشم

بعد از این داغ که آتش به همه عالم زد
من خودم شانه به موهای خودم خواهم زد

رفتی و مبدأ غم را به دلم آوردی
با همه کودکیم خوب بزرگم کردی

میروم در دل آتش، به خدا باکی نیست
راستی مادر من، چادر من خاکی نیست!!!

آتش از داغ غمت سوخته، بی تاب شده
از خجالت زدگی خاک رهت آب شده

آب گفتم چقدر حرف به ذهنم آمد
یک کفن باز از این چند کفن کم آمد

غم نباید به گل فاطمه غالب بشود
مانده تا زینب تو ام مصائب بشود

داغ محسن چقدر زود زمین گیرت کرد
پیش از آنی که خودت پیر شوی پیرت کرد

جای آن لاله خدا یاس به ما خواهد داد
محسنت رفته و عباس به ما خواهد داد

آه… افتاده کنون بند به دستان پدر
بعد از این حادثه سوگند به دستان پدر

که منم شیرترین دختر این خطّه، منم
دختر شیر خدا هستم و خود شیر زنم

با همه دختری ام مرد تر از مردانم
تا ابد پای حسین بن علی می‌مانم

شهر در سیطره ی شوم شبی تاریک است
باید آماده شوم روز دهم نزدیک است…

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۰۵:۰۰
ham sa

بسم الله الرحمن الرحیم

شمـع وجود فاطمـه سوسو گرفتـه است

شب با سکوت بغض علی خو گرفته است

آتـش گـرفت جـان علی با شرار آه

وقتی که از ولی خدا رو گرفته است

در دست ناتوان خودش بعد ماجرا

این بار چندم است که جارو گرفته است

قلب تمام ارض و سماوات و عرش و فرش

یک جـا بـرای غـربـت بـانو گـرفته است

حـتی وجـود میخ و در و تـازیـانـه ها

عطر و مشام از گل شب بو گرفته است

بـا ازدحـام مـوج مخـالف بیـا ببین

کشتی عمر فاطمه پهلو گرفته است

مردی که بدر و خیبر و خندق حماسه ساخت

سـر در بغــل گـرفتــه و زانــو گـرفـته است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۴ ، ۰۵:۰۰
ham sa

بسم الله الرحمن الرحیم

رنگِ پاییز به دیوارِ بهاری افتاد
بر درِ خانه ی خورشید شراری افتاد

فاطمه ظرفیت کل ولایت را داشت
وقت افتادن او ایل و تباری افتاد

آن قَدَر ضربه ی پا خورد به در تا که شکست
آن قَدَر شاخه تکان خورد که باری افتاد

تکیه بر در زدنش درد سرش شد به خدا
او کنارِ در و در نیز کناری افتاد

بعدِ یک عمر مراعاتِ کنیزانِ حرم
فضّه ی خادمه آخر به چه کاری افتاد

خواست تا زود خودش را برساند به علی
سرِ این خواستنِ خود دو سه باری افتاد

ناله ای زد که ستون های حرم لرزیدند
به روی مسجدیان گرد و غباری افتاد

غیرتِ معجرِ او دستِ علی را وا کرد
همه دیدند سقیفه به چه خواری افتاد

وقت برگشت به خانه همه جا خونی بود
چشمِ یاری به قد و قامتِ یاری افتاد

آن قدََر فاطمه از دست علی بوسه گرفت
بعد از آن روز دگر رفت و کناری افتاد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۰۵:۰۰
ham sa

بسم الله الرحمن الرحیم

چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز

اشک نه خون دل از چشم تو جاری شب و روز
به تو حق می دهم اینگونه بباری شب و روز

در نگاه پر از احساس تو مهمان شده ام
گریه در گریه به همراه تو باران شده ام

گفتم از آتش و… در بین گلو بغض شکست
بند بند دلم از ماتم و اندوه گسست

زخم پهلوی تو داغی شد و برسینه نشست
باید آرام شوم شکر خدا فاطمه هست

اشک مظلوم از این چشم روان است هنوز
یاس از اشک شقایق نگران است هنوز

بعد تو زخم زبان همدم و همراه من است
شب سکوتی است که با چشم ترم هم سخن است

همه دردم از این مردم پیمان شکن است
بی تو کار در و دیوار دلم سوختن است

غم دوری تو کم نیست خدایا چه کنم؟
گریه ام دست خودم نیست خدایا چه کنم؟

کاش اینگونه نگاهت به جهان سرد نبود
ماجرای تو پر از مردم نامرد نبود

غزل زندگیت قافیه اش درد نبود
رنگ این چهره نیلوفریت زرد نبود

چشمها را بگشا رو به علی باز بخند
آسمانی شده ای لحظه پرواز بخند

در سکوت شب و دور از همه چشمان جهان
یک در سوخته شد باز و سپس گریه کنان…..

مادری رفت بدان جا که از آن هیچ نشان…..
مرد با بغض چنین گفت که در طول زمان-

پی این تربت گمگشته کسی می آید
«مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید»

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۰۵:۰۰
ham sa